اسفار صفر

وبلاگ شخصی ایمان صفرآبادی فراهانی

اسفار صفر

وبلاگ شخصی ایمان صفرآبادی فراهانی

اسفار صفر

وَإِن تُطِعْ أَکْثَرَ مَن فِی الأَرْضِ یُضِلُّوکَ عَن سَبِیلِ اللّهِ إِن یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلاَّ یَخْرُصُونَ ﴿۱۱۶﴾

«اگر از بیشتر مردم روى زمین پیروى کنى [و آرا و خواسته‏هایشان را گردن نهى] تو را از راه خدا گمراه مى‏کنند؛ آنان فقط از خیال و پندار پیروى مى‏کنند، و تنها به حدس و خیال تکیه مى‏زنند.» (۱۱۶)
سوره انعام

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

یا حکیم

21/12/1390- یکشنبه

منوجان- سالن کانون امام جعفر صادق

ساعت 9:47

امروز صبح به دست هادی بیدار شدم. این بیدار شدن ما هم شده مصیبتی عظیم. این هادی ساعت 8 با ما کار داره، ساعت 6 بیدار باش میزنه. منم که خودمو میزنم به بیخیالی و تا 7:45 راحت میخوابم. نکته دیگه اینه که از شیوه ای برای بیدار کردن استفاده میکنه که من ازش متنفرم. با پا میزنه به آدم که: پاشو بینم. من از این شیوه بیدار کردن به شدت بدم میاد به طوری که دلم میخواد همونجا پاشم طرفو بزنم اما خوب جلوی خودم رو میگیرم. نکته جالبش اینه که این مجتبی ناهید رو با احترام میزنه روی شونش که بلند شو اونوقت با من اینطوری! بگذریم.

بلند شدیم با آقای ناهید رفتیم قلعه.هادی هم رفت فرمانداری. قلعه در واقع دو الی سه تا برج باقی مانده از قلعه ای است متعلق به دولت اشکانی.و تمدنی که بود و نیست. نکته جالب در مورد این قلعه شیوه نگه داری از آن است . در روی قلعه یک استخر آب ساخته بودند که الان تخریب شده است و خب سوالی که برای آدم پیش میاد اینکه که مگر جای دیگری در این شهر نیست که شما روی قلعه باستانی استخر زده اید.دیگر اینکه شیوه بازسازی و مراقبت به شکل ناشیانه ای صورت گرفته به شکلی که قسمت های باز سازی شده بسیار نمایان است.

هر گاه به این جاهای باستانی میرسم چند چیز باهم ذهنم را مشغول میکند.اول اینکه چه تمدنی بوده است و چه مردمانی بودند و حالا چیزی از آنها نمانده و از این شر و ور ها.چیز دیگر نگه داری و اهمال مسوولین میراث فرهنگی و مسوولین تبلیغاتی است که هر چه بگوییم کم گفته ایم در این رابطه.

نکته بعدی این بزرگنمایی  از تمدن های گذشته است که به نظر من با مرده پرستی در ارتباط است و البته تقابل غرب با اسلام و اینکه میخواهند با بزرگ کردن این تمدن ها چه چیزها را به رخ بکشند و اسلام را تنها پدیده ای اجتماعی متعلق به هزار و چهارصد سال پیش نشان بدهند که اگر مخرب نبوده حداقل این تاثیراتی که معتقد به آن هستیم را هم نداشته است. و البته افزایش حس ناسیونالیستی که به نظر من دو ریال ارزش ندارد و فقط برای کولی گرفتن از جماعت است که : ببینید ایران فلان بوده و بهمان. و همین بزرگنمایی خود باعث انفعال و کوچک بینی خود و عدم حرکت میشود و البته چون مظاهر دنیایی تمدن قدیم مورد تاکید است اگر حرکتی هم باشد به سمت دنیا است و این خود چاه ویلی است برای این تمدن اسلامی که تازه میخواهد شکل بگیرد. نمونه این بزگنمایی ها را به راحتی میتوان در مشهوراتی دید که در باره کوروش کبیر نقل هر مجلس است و مهم نیست در آن مجلس  انسان های تحصیل کرده باشند یا ویا تحصیل نکرده ،چون درهر صورت بر روی مشهورات ذهنی که بر روی آن کمترین تاملی نکرده اند نظر میدهند و خب در این بین گناه بیشتر بر روی قشر مثلا تحصیل کرده است. در هر صورت این مزخرفات یکسان است.

نکته دیگر نگاه به تاریخ است و اینکه اگر اگر به ما گفته اند بروید تاریخ را مطالعه کنید نگفتند بروید ببینید و حسرت دنیای از دست رفته گذشتگان را بخورید، گفتند که بروید و عبرت بگیرید که این دنیاست که علی رغم بزرگی تمدنشان هیچ چیز جز مشتی خشت نمانده است. یکی نیست بگوید آخر ملت حسرت چه چیز را میخورید؟ دنیای آنها برای شما چیزی نمیشود که. اگر هم میخواهید دنیای امروز را بسازید.که البته این خود به تنهایی(اگر محور و غایت حرکت باشد) کار عبسی است. و ای ملت اینقدر که حسرت دنیای  گذشتگان را میخورید آیا حسرت نماز شب های نخوانده و یا حتی نماز قضای خود را خورده اید؟ بگذریم. سرم درد گرفت و بیشتر از آن دلم گرفت...

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۱ ، ۰۰:۳۵
ایمان صفرآبادی

غرق شدن هفت در دریاچه پارک شهر

یا حکیم

۱۰ سال پیش من یک بچه محصل بودم و روزنامه رسان خانه مان هم. بعد از مدرسه سریع میرفتم یکی دو تا روزنامه کثیف الانتشار را میخریدم و در کیفم میگذاشتم و راهی خانه میشدم.اگر روزی من مدرسه نمیرفتم از روزنامه هم خبری نبود اکثرا. ۱۰ سال پیش (دقیقش میشود ۱۴ اردیبهشت ۱۰ سال پیش) خبری را دیدیم و خواندیم مبنی بر غرق شدن ۶ دختر در دریاچه پارک شهر.تا یک هفته این خبر نقل روزنامه های کثیف الانتشار بود و اینکه چه کسی و یا چه سازمانی مقصر بوده است.یادم نیست که مقصر شد اما شاهکار مسئولین آن زمان شهرداری برای اینکه دیگر چنین اتفاقی نیفتد خوب یادم هست. راه حل این بود : خالی کردن آب دریاچه پارک شهر.

یادم هست پدرم آن زمان جمله ای گفت : این شاگردان تنبل به جای حل مساله آن را پاک میکنند!

خانه قبلی ما نزدیک پارک شهر بود و من هر وقت از کنار دریاچه میگذشتم یاد این جمله می افتادم.

هنوز هم دریاچه پارک شهر خالی است و خب کسی هم غرق نمیشود.

چند روز پیش شنیدم برنامه هفت تعطیل شده. یاد دریاچه پارک شهر افتادم و جمله پدرم.

اما اشکال اینجاست که صورت مساله را فقط از روی برگه خودشان پاک میکنند وگرنه مساله همچنان باقی است.برنامه هفت تعطیل شود فقط دردسرهای سینما برای مدیران صدا و سیما کم میشود وگرنه بی فرهنگی اهالی سینمای ما و شبه روشنفکران ما پا بر جا است. وگرنه بی لیاقتی مدیران فرهنگی و سینمایی ما(که اکثرا نه مدیرند و نه فرهنگی) پا بر جاست. وگرنه باز هم دیکتاتوری فرهنگی و توتالیتاریسم فرهنگی و غرب زدگی فرهنگی اهالی سینمای ما جای خودش است. وگرنه هزار و یک مشکل سینما جای خودش است.

دریاچه پارک شهر خشک شد و دیگر کسی در آن غرق نشد. آفرین.صورت مساله را از برگه خودتان پاک کردید وگرنه پس از ۱۰ سال ۱۶ نفر بازنشسته آموزش و پرورش که برای تعطیلات رفته بودند جنوب در راه جزیره هرمز غرق شدند.

پیشنهاد میکنم برای اینکه دیگر تکرار نشود خلیج فارس را هم خشک کنیم.

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۴۴
ایمان صفرآبادی

یا حکیم

اول:

برای گرفتن چند نمونه خوس(یکی از صنایع دستی قدیمی جنوب ایران که بندهای زیبای دست بافی هستند که برای زیبایی لباس استفاده میشود) به یکی از روستاهای دور افتاده رفته ایم.اسم یکی از مدل هایش را میپرسم.

جواب : کمربند جومونگ.

دوم:

بعد از جلسه با جوانان روستایی دیگر پیرمرد جلو می آید و دست مرا میگیرد و بعد سریع کیفم را از دستم قاپ میزند.کمی مقاومت میکنم ولی به تجربه دوساله آشناییمان میدانم نمیتوانم از دستش در بروم.این پدر شهید و رزمنده قدیمی خیلی یک دنده است.کیفم را گرفته و به سمت خانه اش میرود و من میدانم باید شام را میهمانش باشم.

به درون خانه که میرویم داماد پیرمرد دارد تلویزیون نگاه میکند و تلویزیون دارد یک سریال کره ای نشان میدهد.پیرمرد انگار ناراحت شده است کنترل را میگیرد تا تلویزیون را خاموش کند.ناگهان یادش می افتد که ما میهمانش هستیم. با خنده همیشگی اش رو به من میکند و کنترل را به سمت من میگیرد و میپرسد: شما که تلویزیون نگاه نمیکنید؟؟

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۱۴
ایمان صفرآبادی
چند وقت پیش مطلبی با همین عنوان کار کرده بودم که اینجا است.این هفته مطلبی از استاد میرشکاک در مجله ای دیدم که قسمتی که میگذارم با آن مطلب فوق الذکر بی ارتباط نیست.

***

وما خریدارن شمایل سیدناالشهید و علاقمندان به وی، از سیاست زدگان و تعزیه گردانان احزاب سیاسی(پنهان و پس و پشت ادبیات پایداری)گناهکارتریم. 20سال است که آثار مختلف از آن جان تابناک در دسترس همگان قرار دارد، اما این سینه چاکان حاضر نیستند آرای وی را از زبان خود وی بشنوند و از اینها بدتر دانشجویان این وآن دانشگاهند که هر سال یکی دو مجلس یاد بود برای آن بزرگوار برگزار میکنند، اما به جای اینکه بنشینند و کتاب های آن عزیز را مطالعه کنند و با یکدیگر به نقد و تحلیل و تاویل آرای وی بپردازند به همان راهی میروند که قرن ها است عوام مردم آن را هموار کرده اند. دانشجویی که ترجیح میدهد مثل عامی بیسواد یا کم‌سواد پای سخنرانی این و آن مدعی یا فلان دکتر و بهمان نویسنده و منتقد بنشیند و نداند که آنچه میگویند اندیشه شهید آوینی است یا آراء و اهوای خود آنها لاجرم جز مشتی پرت و پلای متناقض دست آوردی نخواهد داشت. شگفت آور نیست اگر در فضای سیاست زده کنونی (که بر تنبلی فکری صورت قالب مردم مبتنی است) دانشجوی کاهل و بیزار از کتاب و اندیشه و تفکر از یکی بشنود که، آوینی سینه چاک دموکراسی و لیبرالیسم بوده است و از دیگری بشنود که خیر! هموارکننده فاشیسم بوده. و از آن دیگری که:اگر میماند امروز سبزی بود و از بهمانی که اگر میبود:اگر میبود به کمک کتک زن ها میشتافت و از فلانی که: خیر! از کتک خورها بود و ...

یوسفعلی میرشکاک

پ.ن: روی کتابخانه ام این عکس بالایی است.هر وقت نگاهش میکنم احساس میکنم شهید اخم کرده به من. و خب با این وضع اسف بار من غیر از این نباید باشد. تنها میتوانم از شرمندگی سرم را پایین اندازم و تنها شرمدگی با من است.

۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۲۴
ایمان صفرآبادی
نامه دختری 9 ساله برای رزمندگان جنگ
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۱ ، ۲۳:۵۶
ایمان صفرآبادی

یا حکیم

وقتی نامش را برد، گفتم نمیشناسمش.

گفت حتما میشناسی کافی است عکسش را ببینی.

در تمام طول راه به این فکر میکردم که او کیست؟

و چرا محمد رضا میگوید: بدون شک میشناسیش.

وقتی بالای مزارش رسیدیم چشمانم بی اختیار گرد شد. یک جورهایی باورم نمیشد. این همان شهیدی است که همه جا میبینیش. بالای سر هر شهیدی عکسی از او است.دم در بهشت زهرا بزرگ عکسی از او را کشیده اند. من حتی اسمش را هم نمیدانستم. جالب این است که بالای سر مزارش برعکس بسیاری از شهدا مثل شهید پلارک،شهید صیاد، شهید آوینی، شهید چمران ویا شهید احمدی مقدم، بسیار خلوت است. محمد رضا میگفت ببین چقدر خدا این شهید را دوست دارد که هرگاه نامی از شهادت می‌آید عکس این شهید است که همه جا دیده میشود.

هنوز هم نمیدانم میشناسمش یا نه.

شهید امیر حاج امینی

بسیم چی لشگر 27 محمد رسول‌الله

تاریخ شهادت: 25 اسفند 1365

محل شهادت: کربلای شلمچه

در ادامه مطلب وصیت نامه شهید و بعضی مطالب دیگر را بخوانید

 و من الله التوفیق

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۱ ، ۱۴:۵۸
ایمان صفرآبادی

یا حکیم

قبل نوشت:

 ۱.این پست آخرین پست بنده در سال ۱۳۹۰ است.لذا عید را به همه شما دوستان عزیز تبریک میگویم.

۲.به دلیل اینکه تا بعد از تعطیلات در مسافرت هستم پست نظرات بدون تایید نمایش داده خوهد شد.اگر نظر یا حرف خصوصی دارید لطفا به صورت خصوصی بفرستید.

هفت سین جهادی:

۱. سی جزو قرآن کریم

۲.سیب

۳.سیمان

۴.سیم مفتول

۵.سیم ظرفشویی

۶.سیم چین

۷.سن ایچ

۸. سوسک

۹.ساعت

۱۰.سی دی

۱۱.سرنگ(این کار دکتر گروه بود نگید ما معتادیما)

چند نکته:

۱. خودم میدونم ۱۱سین شد.چاره چیه؟ هر کس یه چیزی آورد ما هم گذاشتیم.به جون شما ما فراماسون نیستیم و همینجا از اون بی پدر مادرا اعلام براعت مینمایم.

۲.این سفره عید ۱۳۹۰ است. مال امسال رو بعد از تعطیلات میگذارم.

۳.وجود سن ایچ بیشتر برای برزگداشت ساندیس بود که در دسترس نبود(نا سلامتی به ما میگن ساندیس خور). البته میان وعده های ما هم همین عزیز بود.

۵.عکس مربوط به قبل از نزول اجلال سیمان بود لذا در عکس تنها ۱۰ سین میبینید

۶.به دور و بر سفره هفت سین هم توجه کنید.پاهای دراز شده از خستگی و وضع کفش ها و ... بیشتر برای من خاطرست تا خود سفره هفت سین.

پس نوشت:

این مطلب را با این جمله گهربار به پایان میرسانم: تف تو ریا   

تعطیلات و سال خوشی داشته باشید

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۱۲
ایمان صفرآبادی

یا حکیم

قبل نوشت: به دلیل نزدیکی  به عید و اردوی جهادی، هم اکنون اینجانب جو گیر هستم و دوست دارم راجع به جهادی بنویسم. خاطره ای که هم اکنون میخوانید جالبترین خاطره روز اول عید اردوی ما است که به دلیل نبودن من همیشه در صحنه، در صحنه ، از زبان یکی از دوستان تعریف میکنم.

روز اول عید بود و ما انگار نه انگار مثل همه روزهای قبل برای کارهای فرهنگی (نه از نوع بی فرهنگی) از محل اسکان خود در روستای تیاب به سمت روستای تجدانو در حرکت بودیم. وسیله نقلیه ما یک نیسان دو کابینه بود که حدود 12 نفر میریختیم توش. 4-5 نفری که توی کابین های جلو می‌نشستند همواره به پشتیبانی حاج آفا ذاکری و در راستای کم کردن یک نون خور کمتر از بین افرادی که  در قسمت بار می‌نشستند، دست به تحریک راننده برای تندتر رفتن می‌کردند. حالا خودتون تجسم کند  توی اون جاده خاکی و پر چاله این تند رفتن چه حکمی داره

اینم شیوه سوار شدن ما بود ـ منم که حجابم کامله

خلاصه ما داشتیم میرفتیم که دیدیم یک پراید داره با میاد طرف ما و هر دو ماشین درست در یک لحظه از توی یه چاله آب گل رد شدیم. یکدفعه دیدیم پراید نگه داشت و شرع کرد به داد و فریاد. ما هم نگه داشتیم که ببینیم چی شده.

خدا روز بد به چشمتون نیاره دیدیم پراید شیشه هاش پایینه و هرچی گل بوده ما پاشیدیم توی ماشین اون بنده خدا. به شکلی که شیشه های سمت شاگرد از داخل گلی شده بود و کل زن و بچه اون بنده خدا هم گلی شده بودن.یک طرف چادر خانمش کلا گلی شده بود.ما که داشتیم  کلی خجالت  می‌کشیدیم و اون بنده خدا هم داشت سر راننده داد و بیداد میکرد که این چه وضع رانندگیه و چرا توی این جاده اینطوری میری و از این حرفا. طرف خودتون حساب کنید روز اول عید و لباسای نو، نه تنها داشتن از شهر میرفتن روستا برای عید دیدنی بلکه همون شب توی تیاب عروسی بود و این خانواده داشتن برای اون عروسی هم می‌رفتن. حالا ما از یک طرف شرمنده بودیم و از طرف دیگه اصلا نمی‌تونستیم جلوی خندمون رو بگیریم. اصلا یه وضعی بود عجیب. هم نیشمون باز بود و هم از اون بنده خدا عذرخواهی میکردیم

شب هم این ماجرا رو برای هرکسی تعریف میکردیم کلی به این وضع ما میخندید به خصوص اینکه حاج آقا ذاکری داشت اون ماجرا رو تعریف میکرد(کلا قشنگ و خنده دار تعریف میکنه

 

 

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۲۱
ایمان صفرآبادی

یا حکیم

توی اردوی جهادی سال گذشته ما تیم فرهنگی داشتیم که به دو تیم تقسیم شده بودند و به ۵ روستا میرفتند. ما به این تیم فرهنگی بر وزن سنگرسازان بی سنگر  لقب فرهنگ سازان بی فرهنگ دادیم. و البته لقبی بود از روی شوخ طبعی بچه ها و صدالبته هر وقت من با اونها می رفتم جامه عمل به خودش می گرفت. اینو گفتم تا به ۲ مورد اشاره کنم:

۱.اول اینکه بی شوخی سنگر ساز بی سنگر داریم.مثلا همین گروه جهادی کارآفرینی که ما لقب کارآفرینان بی کار رو بهشون دادیم(یعنی به خودمون دادیم). توی همین جلسه اخیرمون نصف بحث ما در این مورد بود که چکار کنیم که بچه ها خودشون بتونن توی این حوزه فعالییت کنن و وقی بخوان به کار و زندگی خودشون بپردازن از این کار جا نمونن. البته راهکارهایی ارائه شد اما ما همچنان بی سنگریم.

۲.جدی عبارت فرهنگ سازان بی فرهنگ هم امروزه کم کاربرد ندارد. کم نیستند افرادی که مثلا خودشون رو اهل فرهنگ می دانند و نسبتی با فرهنگ این مرز و بوم ندارند. بهتره به جای اهل فرهنگ بهشون بگیم اهل فرنگ. تازه وقتی دهن باز می کنند مدام دم از فرهنگ پایین مردم می زنند. در رفتار و کردارشون هم هیچ چیز فرهنگی نیست به جز انواع اطوار مقلدانه و کور کورانه از یه عده فرنگی و گرفتن ژست های روشنفکرانه.سنگر این جماعت هم مدیران فرهنگی هستن که اصلا اهل فرهنگ نیستند و غالبا با سیر مدارج اداری و نه فرهنگی پای به عرصه مدیریت فرهنگی می گذارند و کافی است یکی از همین اهل فرهنگ سری به دفتر این مدیران بزنند تا از بهره های دولتی بهره مند شوند. و تازه دم از استقلال و این حرف ها بزنند و باز هم این اطوار های روشنفکری (یا بهتره بگم روشنفری) و قس علی هذا...

از طرفی فرهنگ ساز بی سنگر هم داریم.کسانی که تا حرف می زنند و انتقادی به همان گروه بالا می کنند فحش خورشان ملس میشود و از مزدور و متحجر و بنیادگرا بگیرید تا بی خانواده و ... و ... . و تازه همان مدیران فوق الذکر نه تنها با آنها همراهی ندارند بلکم به دلیل انتقاد همین جماعت به شرایط فرهنگی کم و بیش با آنها مشکل هم دارند. همین چند ماه پیش پیامی برای من آمد که در فلان تاریخ همایش مستند سازان جوان در صدا و سیما است و بیایید و خوشحال میشیم و از این حرف ها. ما هم رفتیم دیدیم از بچه های دفتر مطالعات فرهنگی هیچکس نیست. یه زنگ زدیم که آقا پس کجایید. دیدیم اونها اصلا خبر ندارن. خلاصه اومدن و ما از برگذار کننده محترم پرسیدیم پس چطور اینا رو یادتون رفت؟ جواب شنیدیم که آقای ... زیاد با اومدن اینها موافق نبودند و دلیلش هم انتقادات مجله راه و آقای جلیلی به وضعیت فرهنگی صداوسیما بوده است. البته به یمن همان زنگ ما نه تنها بچه های مجله راه اومدن بلکه دو صد مجله راه هم توزیع شد. یا همین مجله هابیل که با هزینه شخصی چندتا دانشجو و طلبه انقلابی منتشر میشد و خب توقیف شد. اینم از بی سنگرای جبهه فرهنگی.

و من الله الحق

 

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۱۷
ایمان صفرآبادی

یا حکیم

چند وقت پیش به همراه یکی از دوستانم برای پیگری و تدارک یک کارگاه چند روزه کارآفرینی و راه اندازی کسب و کار به یکی از شهرهای جنوب استان کرمان، شهر منوجان رفتیم. سفر ما چند روزی طول کشید که تنها 2 شب از آن را در منوجان بودیم که هر دو شب رو مهمون سربازان بودیم (البته توی نمازخونه میخوابیدیم). شب دوم می‌خواستیم به خونه یکی از روستاییان اون منطقه بریم که به لطف زیرآب زنی یکی از دوستان هم دانشگاهی و رفیق و شفیق ،که اول اسمش جواد قلاونده،و برای پیگیری ساخت یک مدرسه توی یک روستا به اونجا اومده بود میسر نشد. خودش رفت خونه اون بنده خدا و از شام لذیذ لذت برد.

بگذریم...

خلاصه، من و همسفرم آقا هادی خسته و گشنه رفتیم به نمازخونه. خیلی گشنه بودیم و منم طبق معمول خودم رو زدم به مردن و آقا هادی رفت دنبال غذا از آشپزخونه. منم که با توجه به دیر آمدن خودمون بعید میدونستم سربازا چیزی برای ما گذاشته باشن رفتم سراغ باقی مونده غذای دیشب که یه مقداری نون مونده بود(یه ظرف آب هم بود). توی نون ها یک تکه نون سنگک بود که تقریبا خشک شده بود. منم همون نصفه نون سنگک رو به دندون کشیدم و برای جبران خشکی نون هی آب می‌خوردم. نون سنگک و تموم کردم و احساس سیری اومد سراغم.

در این لحظه ... خدا روز بد به چشمتون نیاره.... هادی با یه سینی(چون ظرف نداشتیم توی سینی برامون غذا می‌گذاشتن) پر از برنج و مرغ اومد تو...

من یه کم ازشون خوردم ولی سیر بودم

با نون خشک خودم رو سیر کرده بودم دیگه مرغ نمی‌تونستم بخورم.

نتایج اخلاقی :

1.گر صبر کنی زه نون خشک ، پلو و مرغ سازی

2. با یه نون خشک هم میشه سیر شد

3. با چیزای کم ارزش اگه ظرفیت وجودی خودمون رو پر کنیم از با ارزش ها جا می‌مونیم

 پ.ن:

بعضی‌ها همون نون خشک هم ندارن

توی خاطرات یه بنده خدایی خوندم که زنی را دیده بود که به بچه‌های اطرافش هر کدوم یه کف دست خمیر میده تا بخورن. از حاج عبدالله والی پرسیده بود که چرا خمیر را نون نمیکند و به بچه ها بدهد. حاج عبدالله گفته بود برای اینکه خمیر دیرتر هضم میشه و بچه ها دیر تر گرسنه میشوند 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۰ ، ۰۱:۲۹
ایمان صفرآبادی