اسفار صفر

وبلاگ شخصی ایمان صفرآبادی فراهانی

اسفار صفر

وبلاگ شخصی ایمان صفرآبادی فراهانی

اسفار صفر

وَإِن تُطِعْ أَکْثَرَ مَن فِی الأَرْضِ یُضِلُّوکَ عَن سَبِیلِ اللّهِ إِن یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلاَّ یَخْرُصُونَ ﴿۱۱۶﴾

«اگر از بیشتر مردم روى زمین پیروى کنى [و آرا و خواسته‏هایشان را گردن نهى] تو را از راه خدا گمراه مى‏کنند؛ آنان فقط از خیال و پندار پیروى مى‏کنند، و تنها به حدس و خیال تکیه مى‏زنند.» (۱۱۶)
سوره انعام

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

مردی که تاوان داد!(رابطه‌ی من و بابا و تقلب)

يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۴۳ ب.ظ

قبل نوشت: این متن را برای مجله هابیل نوشته بودم که متن های بهتری داشتند و متن مرا چاپ نکردند. خدا خیرشان بدهد. حداقل یک مطلبی پیدا کردم که بعد از مدت ها این وبلاگ رو به روز کنم.

من چه از نظر صورت و چه از نظر خلق و خو بیشترین شباهت را به بابا دارم. شباهت ما آنقدر زیاد بوده است که همه اطرافیان همیشه مرا کپی برابر اصل او خطاب می‌کرده‌اند. این شباهت، به خصوص شباهت خُلقی، باعث به وجود آمدن اختلافات زیادی بین ما بوده است. اما با تمام اخلافات و بگو مگوهایی که بین ما بوده و هست، در تمام زندگی‌ام هیچ گاه مانند دو بار پدرم را از دست خودم عصبانی ندیده‌ام. حداقل من همین دو بار را در یاد دارم. از آنها فقط یکی‌اش به تنبیه بدنی رسید و آن هم فقط یک سیلی بود. سیلی که هیچ وقت یادم نمی‌رود.

آن دفعه که از بابا سیلی خورده‌ام به دلیل تقلب در مشق شب بود. در کلاس دوم ابتدایی  معلمی داشتیم که مشق زیادی به ما می‌گفت. وقتی هم که معلم به مدرسه نمی‌آمد، برای ساکت نگاه داشتن ما در مدرسه، باز هم به ما مشق می‌گفتند و اجبار می‌کردند تا آن مشق ها را همان جا و سر کلاس بنویسیم. این همه مشق نوشتن واقعاً خسته کننده و ملال‌آور بود. من کاری می‌کردم تا آن مشق هایی که سرکلاس می‌نویسیم خط نخورد و ذخیره شوند برای مشق شب تا شب مشق کمتری بنویسم یا اصلاٌ ننویسم. در کنار این‌ها از وسط متن هم تا جایی که میتوانستم نمی‌نوشتم. این کار را چند باری تکرار کرده بودم و هیچ وقت کسی متوجه نشده بود که من تقلب و کم‌کاری کرده‌ام. یک شب که همین کار را کرده بودم، بابا متوجه شد که من از زمانی که از مدرسه آمده ام پای درس و مشق نرفته‌ام. پرسید چرا درس و مشق‌هایم را انجام نمی‌دهم. من هم گفتم انجام داده‌ام. از من خواست تا دفتر مشقم را برایش ببرم تا ببیند. هنوز هم نمیدانم که چگونه متوجه تقلبم شد. اما متوجه شد. یادم نیست از من سوالاتی کرد یا نه اما یادم می‌آید وقتی که متوجه تقلب من شد رنگش سرخ شد و چنان سیلی به من زد که یکی دو متر عقب پرت شدم. بعد از آن هم دفتر مشقم را پاره کرد و من آن شب مجبور شدم مشق‌های آن شب و آن روز را دوبار بنویسم.

دومین بار بر سرِ بازی بود. یازده سالم بود. آن سال‌ها من و بابا زیاد با هم شطرنج بازی می‌کردیم.گاهی هم منچ بازی می‌کردیم. از بچگی یادم می‌آید که بابا خیلی با ما بازی می‌کرد. نه فقط با ما بلکه هم‌بازی همه بچه‌های فامیل بود. همین الان هم با این که سنش بالا رفته و بیش از دو قرن قجری  از سنش گذشته با ما و حتی با بچه های کم سن و سال هم‌بازی است. اما دیگر مانند آن زمان حال و حوصله‌ی زیادی ندارد. آن سال بیشتر بازی ما شطرنج بود. گاهی شرطی هم بازی می‌کردیم. اما هیچ وقت شرط ما بر سر پول نبود. کلاً بابا به جز پول توجیبی هفتگی و ماهانه، مگر برای کتاب به ما پولی نمی‌داد. مامان هم هینطور بود. حتی موقعی که برای خرید به نانوایی یا بازارچه می‌رفتیم، خیلی کم پیش می‌آمد که بقیه پول خرید را بدهد برای خودمان. البته ما هم برای خودمان حقی از آن پول قائل نبودیم. فقط ماه رمضان پدرم برای از بر کردن قرآن به ما پول خوبی می‌داد. شرط‌هایی هم که ما با هم می‌بستیم بر سر پول نبود و معمولا برای انجام دادن یا انجام ندادن کاری بود. مثلا بر سر اینکه اگر بردم آن شب را دیرتر از همیشه بخوابم! البته منچ را گاهی بر سر بستنی هم بازی می‌کردیم. آن زمان من خیلی دوست داشتم رانندگی کنم و بیشتر بر سر این بازی میکردیم که بابا مرا برای رانندگی ببرد و اجازه دهد پشت ماشین بنشینم. آن روز داشتیم شطرنج بازی می‌کردیم. بیشتر مهره‌های یکدیگر را زده بودیم و مهره کمی در زمین باقی مانده بود. بابا هنوز وزیرش را داشت اما من طبق معمول وزیرم را همان اول بازی از دست داده بودم. به سختی یکی از سربازها را تا نزدیکی آخر صفحه رسانده بودم. تنها دو خانه مانده بود به پایان صفحه. از آن طرف هر آن امکان داشت مات شوم. در یک لحظه حواس بابا رفت به سمت چایی و قندان کنارش. قند برداشت تا چایی بنوشد. در همین حین من آن سرباز فلک زده را یک خانه جلو بردم. بابا اول متوجه تقلب من نشد. من حرکت دیگری هم کردم و گفتم: نوبت شماست. نگاهی به صفحه شطرنج کرد و کمی فکر کرد. بعد گفت این سرباز که اینجا نبود. من هم گفتم که همانجا بوده از اول. گفت: نه خیر یک خانه عقب‌تر بود. من هم اصرار کردم که نه خیر سرباز هینجا بوده است. نگاهی به چشمانم کرد. هول شده بودم. فهمیده بود. ناگهان صفحه شطرنج را برگرداند و گفت: با تقلب می‌خواهی برنده شوی؟ خیلی عصبانی بود. خیلی جلوی خودش را گرفت که باز هم من را با سیلی نزد. من هم شطرنج را جمع کردم و سریع خودم را گم و گور کردم. تا چند وقت جرأت نمی‌کردم به پدرم بگویم با هم بازی کنیم.

بابا را تقلب خیلی عصبانی می‌کند و همین هم باعث شده من از تقلب کردن خیلی بترسم. حتی این کار برایم تبدیل به یک جور تابو شده است. این که من نباید تقلب کنم. به هیچ وجه نباید تقلب کنم. بابا حتی یک بار کارش را برسر این اخلاقش از دست داد و از رئیس یک اداره دولتی شهرستان تبدیل شد به یک راننده تاکسی با پیکان قهوه‌ای رنگ مدل 67.

من به بابا خیلی شبیه هستم چه از نظر صورت و چه از نظر خلق و خو. این را همه می‌گویند. من با بابا خیلی اختلاف سلیقه دارم، چه از نظر مذهبی و چه از نظر سیاسی. من با بابا خیلی بگو مگو میکنم و مامان می‌گوید که ما به دلیل شباهت زیاد خیلی حرفمان می‌شود. اما من به همین اخلاق پدرم همیشه افتخار کرده‌ام. به اینکه از تقلب کردن و زیرآبی رفتن بدش می‌آید و برای همین به آن راننده تاکسی با آن پیکان قهوه‌ای بیشتر افتخار می‌کنم تا آن رئیس اداره شهرستان. به مردی که برای اخلاق خوبش تاوان داد و پشیمان هم نشد.  

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۳۰
ایمان صفرآبادی

نظرات  (۶)

من به بابا خیلی شبیه هستم چه از نظر صورت و چه از نظر خلق و خو. این را همه می‌گویند. من با بابا خیلی اختلاف سلیقه دارم، چه از نظر مذهبی و چه از نظر سیاسی. من با بابا خیلی بگو مگو میکنم ...
اما نمیدانم چرا بابا مرا یک ادم با یک کله بادکنکی می بیند ...

۰۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۰ سجاد نوروزی
سلام
متن صاف و دل نشینی بود. درود.
سلام وبلاگ جالبی دارید
ای بابا
یاد دانشگاه بخیر
یاد اون جفتکی که صندلی بیچاره ام از پشت به خاطر زیرابی نرفتن خوردم بخیر
گفتم تا باورت نشه خیلی خوبی
با همه خوب و بدت میخوامت
نه فقط خوبی هات
پاسخ:
سلام
منم میخوامت. یه قرار بزار بریم دربند.
۱۷ دی ۹۳ ، ۱۱:۵۷ امیر خندان
واقعیتش متن رو نخوندم کامل
خواستم یه سری بهت بزنم
یاد پرادو و نشستن 20 نفر آدم تو اون افتادم.نوروز 90 ...
راستی سلام
پاسخ:
سلام
سلام

الان دوباره بفرست براشون شاید زدن :)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی