چقدر؟
یا حکیم
کلاً عادت ندارم خیلی پول در جیبم نگاه دارم. این عادت دوران کودکی و نوجوانی من بوده که هیچوقت تا پولم به ته نرسیده و به خِنِس نخورم جیبم را تجدید حساب نکنم. شاید دلیلش این باشد که همیشه آخر ماه که میشد، همین عادت باعث پولداری من بود. چون پدر و مادم همیشه اول ماه ماهیانه میدادند و تا آخر ماه مگر برای کتاب درسی پولی نبود. مگر تقاضایی بشود و من اصلا اهل تقاضا نبودم. البته این پول داشتن آخر ماه تا قبل از باب شدن این کارت های بانکی بود.
بگذریم.رفته بودم جایی برای کاری که میدانستم قبول نمیکنم. ولی از روی کنجکاوی رفته بودم راجع به کار صحبت کنم. خبر داشتم که توی جیبم 700 تومن ناقابل بیشتر ندارم و البته اصلا پول کمی نبود برای برگشتن به خانه. من با 200 تومن هم میتوانستم به خانه برگردم. بعد از صحبت راجع به چند و چون کار که به درازا کشید و مقدار متنابهی حرفهای مفت، که هفت-هشت نفر آدم ریشو (البته اگر من را هم جزء ریشوها بشود حساب کرد) تحویل هم دادیم از آنجا زدم بیرون و گفتم خبرتان میکنم.
تصمیم داشتم مقداری از راه را (نه به دلیل بی پولی بلکه به دلیل همینجوری) پیاده بروم. همینطور داشتم میرفتم و سر در گریبان فکر میکردم که صدایی من را به خود آود:«آقا پسر». به سختی سرم را از گریبانم بیرون آوردم. زنی میانسال با عینکی بزرگ بر چشم و پاهایی کوتاه کنار خیابان نشسته بود و فال میفروخت.
-: یک فال میخری؟
اصلا نمیشود گفت که مثلا : نه مادر. یا ممنون یا خیلی جملههای بی مزه دیگر. میشود همه شان را گفت اگر آن جمله تو را نگرفته باشد. با خودم گفتم چرا نخرم؟ اصلا اگر الان نخرم عین خودِ خرم. یعنی در این استدلال! هیچ شکی نداشتم و ندارم. پیش خودم فکر میکردم فال که از 500 تومن بیشتر نیست. گرانترین فالی که خریده بودم توی مترو بود که 400 تومن ازم گرفت بچه پرو(زورم داشت آنجا 400 تومن بدهم). خلاصه پیش خودم گفتم با 500 تومن فال میخرم و با 200 تومن میرم خونه. رفتم و گفتم: بله فال میخواهم، چقدر میشود؟
-: هزار تومن.
اصلا فکر نکردم گران است. خب پیش خودم گفتم توی این منطقه از تهران حتما مردم برای فال بیشتر از داخل مترو پول میدهند (چکار داری کدوم منطقه از تهران؟). دست کردم توی جیب همیشه شلوغم. جیب من مثل دکان مصطفی پیسه همیشه شلوغ پلوغ و درهم است. به این امید این کار را کردم که شاید یک پولی چیزی پیدا کنم. 700 تومن به راحتی پیدا شد. یک 50 تومنی هم نمیدانم از کجا درآمد. داشتم همه جیبهایم را میگشتم و در عین حال به یاد فیلم بچه چاپلین دوست داشتم یک دزدی چیزی بیاید جیبهایم را بگردد، بلکه چیزی پیدا کند.
زن با دیدن وضع من فهمید که خبری از پول نیست. 750 تومن رو بهش نشان دادم و گفتم فقط همین را دارم، ببخشید.
انگار باید قرضی را پس بدهم و ندارم که بدهم. گفتم همین را بگیرید کافیه؟ گفت: نه پسرم پس خودت چی؟ گفتم : توی کارت بانکی دارم. الان توی جیبم ندارم. گفت: نه خودت لازمت میشه. یخ کرده بودم و عرق سردی روی پشتم نشسته بود. در عین حال احساس میکردم کار دیگه ای ازم بر نمیاد. پول ها رو توی جیبم ریختم و خداحافظی کردم.
-: پسرم فال که برنداشتی.
-: من که پول ندادم.
-: نه فالت رو بردار.
من با لبخدی بر لب که از روی عصبانیت و خجالت با هم بود گفتم: آخه من که پول فال رو ندارم.
-: اشکال نداره بردار. تو فال میخواستی. تو پول نداشتی، من که فال دارم. بردار، یکی رو بردار.
با اکراه یکی را برداشتم. خیلی برایم سخت بود، خیلی.
خداحافظی نکردم و سریع ازش دور شدم.
آهسته نمیرفتم. تند میرفتم. خیلی بار سنگینی بود این بدهکاری. سریع خودم رو به اولین عابر بانک رسوندم. میدونستم تقریبا 50 تومن توی حساب دارم. میخواستم 10 تومن بردارم. اما وقتی پول را گرفتم به این فکر میکردم که 10 تومن کافی هست یا نه؟ آیا بار بدهی من اینگونه سبک میشد؟ چقدر باید پس میدادم؟ چقدر؟
باور کنید خیلی دوست داشتم مثل وکلای مدافع توی فیلمها، درست در آخرین لحظه، در کیف سیاهم را باز کنم، سندی بیرون بیاورم، روی میز آقای رئیس بکوبم، برگردم طرف دوربین و (صورت درشت) فریاد بزنم: «موکل من اصلا آدم کش نیست... چون، کسی که کشته شده، اصلا داخل آدم نبوده...»
این تیکه آخر از کتاب ابن مشغله اثر نادر ابراهیمی (فقط برای تغییر مزاج)