گزارشی از سفر به سه فروشگاه لباس
یا حکیم
از موتور پیاده که پیاده شدم سریع به میثم زنگ زدم تا ببینم کجا هستند. من در ضلع جنوب شرقی میدان ولیعر(عج) پیاده شده بودم و در حال روز میدان چیز غریبی نمیدیدم. مثل همیشه بود. شلوغ و پر رفت و آمد. فکر کردم شاید ماجرا تمام شده و چیزی گیر ما نیاده و امروز چیزی کاسب نشدهام. در همین حین که تلفنم را کنار گوشم گرفته بودم و به سمت سینما قدس حرکت میکردم، نورهای امید را دیدم. جماعت دلواپس امر به معروف و نهی از منکر، جماعت دلواپس حجاب که از میدان فاطمی متفرق شده بودند، داشتند از عرض چارباغ کشاورز رد میشدند و به سمت من میآمدند. با خودم گفتم بالاخره خیلی هم دیر نرسیدم. میثم در شمال غربی میدان بود. تلفن را قطع کردم و راه افتادم. هرچه میخواهی بگو. با هر نگاه ارزشی میخواهی دسته بندی کن. دستهبندیات هرچه که باشد امروز برای من پوشش مهم است. لباس مهم است و دستهبندی من با لباس است. جماعتی که از کنار من رد میشدند چند روحانی بودند که هیچکدام سید نبودند و جوانانی هم سن و سال من و یا جوانتر با محاسنی در حد توان و پیراهنهای ساده با رنگهای مات. سفید و قهوه ای روشن و کرم و یکی دو مورد سرمه ای و تعداد معدودی با پیراهن های چهارخانه.یکی دو نفری هم بودند که مثل من تک پوش گشادی پوشیده بودند. عموماً پیراهنها روی شلوار است. تعدادی هم هستند که یقه پیراهنشان به قول معرف «یقه آخوندی» است. درباره شلوارها نمیشود به درستی اظهار عقیده کرد. شلوار پارچهای زیاد است اما کتان هم کم نیست. رنگ شلوارها هم مانند رنگ پیراهنهاست با این تفاوت که رنگ مشکی هم هست و اتفاقاً به نسبت غلبه هم دارد بر سایر رنگها.
از چارباغ کشاورز که رد میشوم جمعیت آقایان از کنار من رد شدهاند و بر جمعیت خانمها افزوده میشود. لباس خانمها ساده است. همگی چادر مشکی به سر دارند و تعدادی پوشیه بر چهره. چادرها مشکی است و نه سیاه. سیاه انگار غم به دل میاندازد اما مِشکی زیباست و اگر مُشکی آنرا بنگری تسلا دهنده و خاموش کننده زاری و فغان نیز هست و حتی بوی مُشک را میتوانی از آن بشنوی اگر درست به آن بنگری. مِشکی رنگ زیباتری است تا سیاه. به هر حال از کنار این مشکی پوشانی که به سختی میشود از هم تمیزشان داد (و چه خوب که به سختی میشود) رد شدم. میثم و سجاد را کمی بالاتر از میدان یافتم و همراه جماعت سرازیر شدیم به سمت پایین.
به چهارراه ولیعصر(عج) که رسیدیم. سجاد خواست که به فروشگاه لباس «تندرست» برود. ما هم با او رفتیم. بعد از کمی گیج خوردن در زیرگذر عابر پیاده وارد پیاده رو مسیر غرب به شرق خیابان انقلاب شدیم. عصر بود و از گرمی هوا کاسته شده بود. از جلوی پارک دانشجو که این موقع از سال و در آن زمان از روز نسبتاً شلوغ بود رد شدیم و به فروشگاه لباس «تن درست» رسدیم. البته اینجا فقط لباس فروشی نبود و کیف هم در آن پیدا میشد. طراحی فروشگاه بیشتر با حصیر است. چوب هم هست اما حصیر غلبه دارد. از در که وارد فروشگاه میشوی سمت راست قسمت لباس زنانه است و قسمت چپ مربوط به لباس مردانه. لباسهای مردانه که عموماً تک پوش و پیراهن الیاف طبیعی است در پایین کنار دیوار پیراهن ها وجود دارند و در پشت آنها روی طاقچهای کلاههای معروف به کلاه افغانی به ردیف قرار داده شدهاند و در بالا، در فاصلهای اندازهی یک کیف دستی معمولی تا سقف طاقچهای بود که روی آنها کیف قرار داده شده بود. پیراهن ها بدون یقه هستند و سجاد گله میکند که چرا اینگونه است و میثم میگوید که در لباسهای قدیمی ایرانیان هم یقه وجود نداشته است. دست کم درمورد پیراهن این حرف میثم درست بود و در عکسهای قدیمی ایران و یا در نقاشیها پیراهنها بدون یقه هستند. در سمت چپ فروشگاه اتاق پرو نبود و تنها اتاق پرو فروشگاه در سمت راست آن بود. در بالای اتاق پرو برگهای است که روی آن این نوشته است: «همیشه پرو کردن= خرید کردن نیست» و کلمه «نیست» بزرگ تر از سایر کلمات است. نمیفهمم چه لزومی دارد این عبارت بالای درب اتاق پرو باشد. مگر بقیه جاها غیر از این است. علامت مساوی هم درست در وسط یک جمله توجه من را به خود جلب میکند. علامتی که از لحاظ معنایی اصلا وجهی ندارد. جمله را اگر بدون این علامت هم مینوشتند همین معنا را داشت. فروشنده فروشگاه هم آقایی است با موهایی در حد معمول، ریشی تراشیده و عینکی به چشم. شلوار کتان به پا دارد و پیراهن سفیدی از مدل پیراهنهای خودشان بر تن. از درب فروشگاه که خارج میشویم حوض کوچکی در ویترین سمت چپ نگاه من را به سمت خودش میکشد و آنجا از حوض چیز جالبتری میبینم. زیرپیراهنی آستین حلقهای که روی آن طرحی است و اگر اشتباه نکنم هشت بار نوشته است «باز باران...». اینکه برای لباس راحتی خانه هم طرحی زده شده و به این لباس هم توجه شده برای من جالب است.
کمی جلوتر از فروشگاه «تن درست» فروشگاه «بته جقه» است. اولین چیزی که دید آدم را به خود جلب میکند طراحی ورودی است. دو در یکی باز و دیگری بسته. این دومی اصلا دکور است. پنجره ای باز رو به خیابان که دو عدد گل شمعدانی هم جلوی آن است. پنج گل شمعدانی هم در جلو در روی زمین و دو عدد هم از کنارههای در آویزان است. تابلوی بالا اما توی ذوق من زد. با توجه به اسم فروشگاه انتظار داشتم سرو خمیدهای باشد بر روی این تابلو. اما به جای آن نقشی بود شبیه به یک پرنده. دو عدد در اندازههای کوچک و بزرگ.
از در فروشگاه که داخل بروی در سمت راست صندوق فروشگاه است. چند قدم جلوتر حوضی است و آب نمایی و پشت آن میزی که چیزهای مختلفی برای فروش روی آن است. سمت راست حوض دری است که به قسمتی دیگر از فروشگاه میرود. جلو تر ردیف لباسها است. لباسهای مردانه در انتهای فروشگاه است و در دو طرف و وسط شال و مانتوی زنانه. این انتهای بد سلیقگی گردانندگان اینجا را به رخ میکشد. اگر مردی بخواهد لباس مردانه ببیند باید در این فروشگاه شلوغ از بین زنها برود جلو و تازه آنجا اصلاً جای درستی برای ایستادن نیست. روی میز وسط هم همه چیز پیدا میشود و خیلی شلوغ و بی نظم چیده شده است. در سمت راست فروشگاه هم کیفهای پارچهای قرار دارند. در جایی جای فروشگاه برگههایی است که یا متن آنها شعری است یا متن :« افتخار ما این است که کالای ایرانی میفروشیم» یا « پاکی و راستی، نزد ایرانیان است» و از این دست. قسمت دیگر فروشگاه یکجور همه چیز فروشی است. از کفش و کیف چرم تا اتوی ذغالی و قوری هفت دهانه و ... . بی نظمی و شلوغی از سر روی این فروشگاه میبارد. نه تنها از بتهجقه بر روی تابلوی دم در خبری نیست بلکه در بین این همه جنس های جور واجور باز هم از بتهجقه خبری نیست.
ابتدا که وارد این فروشگاه میشوی به دلیل طراحی چوبی و گل های شمعدانی و آب نما احساس میکنی چند لحظه از تهران وشلوغی اش خارج شده ای. اما این چیزی نیست جز دروغی رنگارنگ با رنگ های مختلف از قهوهای تا کرم و فیروزهای و زرشکی و حتی نارنجی و ترکیب همه اینها. همان قدر شلوغی و در هم بودن و از خود بیخودشدگی و بیهدفی در اینجا نمایان است که در تهران، این بیحیاترین شهر عالم. گردانندگان اینجا اصلا معلوم نیست که چه میخواهند و انتظار جذب چه مشتری دارند. اینجا و این تیپ کارها و کهنه پرستی موجود در آنها به نظر نوعی مخدر میآید که انسان ها را در فراموشی از دست دان آن چیزهایی که از دست دادهاند کمک میکنند. هویت از دست رفته با این کارها زنده نمیشود. اینها تنها مخدر است. همه چیز اینجا درهم و برهم است و اعصاب من را بعد از چند لحظه خورد میکند به طوری که میخواهم هرچه زودتر خارج شوم و از شرش خلاصی بیابم. و ما هم خارج میشویم.
نرسیده به چهار راه کالج فروشکاه سوم است. فروشگاهی به اسم «آندیا». «فرشته کوچک» در اینجا فروشگاهی بود با طراحی سادهتر نسبت به دو فروشگاه دیگر. از چوب و حصیر اینجا خبری نیست. باز هم همان لباسها. در جلوی فروشگاه سمت راست خرده چیزهای دستساز و زینتی است و سمت چپ لباس های زنانه و در انتهای فروشگاه لباسهای مردانه و چند اتاق پرو. بالای قسمت لباسهای مردانه چند عکس از مانکن زنی است با انواع مانتوها و شالها که شباهتی به یک «فرشته کوچک» ندارند. عکسها چندان جالب نیست و حالت مانکن در چندتا از عکسها زننده است. به طور مثال در یکی از عکسها مانکن ساپورت پوش مانتویی پوشیده و پاهایش را کمی بیش از عرض شانه باز کرده به طوری که مانتو کاملا به پاهایش چسبیده و دو دستش به علامت معروف به پیروزی است یکی افقی روی پیشانی و دیگری به صورت اوریب آمده به پایین و روی پای راست قرار گرفته است. مانتو هم آبی است. یک طرف ساده و طرف دیگر چهارخانه. البته بعد که به سایت فروشگاه مراجعه کردم متوجه شدم این عکس نسبت به عکس های آنجا خیلی هم بد نیست. در سمت چپ فروشگاه هم روی دیوار نقاشی دختر و پسری است که با لباس هایی مربوط به فروشگاه پوشیده شده بودند. فروشنده هم جوانی بود حدوداً سی ساله با موهای بلند که درون توری روی سرش بسته شده بود. به شکلی که در نگاه اول فکر میکردی کلاه کج روی سرش گذتاشته است. چشمان درشتی و ریش بلندی داشت و لباسش هم از همین لباسهای الیاف طبیعی بود.
سجاد از همینجا لباس خرید. قیمت اینجا نسبت به دو جای دیگر مناسبتر بود.
؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!