عیدی 1390
یا حکیم
قبل نوشت: به دلیل نزدیکی به عید و اردوی جهادی، هم اکنون اینجانب جو گیر هستم و دوست دارم راجع به جهادی بنویسم. خاطره ای که هم اکنون میخوانید جالبترین خاطره روز اول عید اردوی ما است که به دلیل نبودن من همیشه در صحنه، در صحنه ، از زبان یکی از دوستان تعریف میکنم.
روز اول عید بود و ما انگار نه انگار مثل همه روزهای قبل برای کارهای فرهنگی (نه از نوع بی فرهنگی) از محل اسکان خود در روستای تیاب به سمت روستای تجدانو در حرکت بودیم. وسیله نقلیه ما یک نیسان دو کابینه بود که حدود 12 نفر میریختیم توش. 4-5 نفری که توی کابین های جلو مینشستند همواره به پشتیبانی حاج آفا ذاکری و در راستای کم کردن یک نون خور کمتر از بین افرادی که در قسمت بار مینشستند، دست به تحریک راننده برای تندتر رفتن میکردند. حالا خودتون تجسم کند توی اون جاده خاکی و پر چاله این تند رفتن چه حکمی داره
اینم شیوه سوار شدن ما بود ـ منم که حجابم کامله
خلاصه ما داشتیم میرفتیم که دیدیم یک پراید داره با میاد طرف ما و هر دو ماشین درست در یک لحظه از توی یه چاله آب گل رد شدیم. یکدفعه دیدیم پراید نگه داشت و شرع کرد به داد و فریاد. ما هم نگه داشتیم که ببینیم چی شده.
خدا روز بد به چشمتون نیاره دیدیم پراید شیشه هاش پایینه و هرچی گل بوده ما پاشیدیم توی ماشین اون بنده خدا. به شکلی که شیشه های سمت شاگرد از داخل گلی شده بود و کل زن و بچه اون بنده خدا هم گلی شده بودن.یک طرف چادر خانمش کلا گلی شده بود.ما که داشتیم کلی خجالت میکشیدیم و اون بنده خدا هم داشت سر راننده داد و بیداد میکرد که این چه وضع رانندگیه و چرا توی این جاده اینطوری میری و از این حرفا. طرف خودتون حساب کنید روز اول عید و لباسای نو، نه تنها داشتن از شهر میرفتن روستا برای عید دیدنی بلکه همون شب توی تیاب عروسی بود و این خانواده داشتن برای اون عروسی هم میرفتن. حالا ما از یک طرف شرمنده بودیم و از طرف دیگه اصلا نمیتونستیم جلوی خندمون رو بگیریم. اصلا یه وضعی بود عجیب. هم نیشمون باز بود و هم از اون بنده خدا عذرخواهی میکردیم
شب هم این ماجرا رو برای هرکسی تعریف میکردیم کلی به این وضع ما میخندید به خصوص اینکه حاج آقا ذاکری داشت اون ماجرا رو تعریف میکرد(کلا قشنگ و خنده دار تعریف میکنه