اسفار صفر

وبلاگ شخصی ایمان صفرآبادی فراهانی

اسفار صفر

وبلاگ شخصی ایمان صفرآبادی فراهانی

اسفار صفر

وَإِن تُطِعْ أَکْثَرَ مَن فِی الأَرْضِ یُضِلُّوکَ عَن سَبِیلِ اللّهِ إِن یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلاَّ یَخْرُصُونَ ﴿۱۱۶﴾

«اگر از بیشتر مردم روى زمین پیروى کنى [و آرا و خواسته‏هایشان را گردن نهى] تو را از راه خدا گمراه مى‏کنند؛ آنان فقط از خیال و پندار پیروى مى‏کنند، و تنها به حدس و خیال تکیه مى‏زنند.» (۱۱۶)
سوره انعام

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

چقدر؟

چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۴۳ ب.ظ

یا حکیم

کلاً عادت ندارم خیلی پول در جیبم نگاه دارم. این عادت دوران کودکی و نوجوانی من بوده که هیچوقت تا پولم به ته نرسیده و به خِنِس نخورم جیبم را تجدید حساب نکنم. شاید دلیلش این باشد که همیشه آخر ماه که می‌شد، همین عادت باعث پولداری من بود. چون پدر و مادم همیشه اول ماه ماهیانه میدادند و تا آخر ماه مگر برای کتاب درسی پولی نبود. مگر تقاضایی بشود و من اصلا اهل تقاضا نبودم. البته این پول داشتن آخر ماه تا قبل از باب شدن این کارت های بانکی بود.

بگذریم.رفته بودم جایی برای کاری که می‌دانستم قبول نمی‌کنم. ولی از روی کنجکاوی رفته بودم راجع به کار صحبت کنم. خبر داشتم که توی جیبم 700 تومن ناقابل بیشتر ندارم و البته اصلا پول کمی نبود برای برگشتن به خانه. من با 200 تومن هم میتوانستم به خانه برگردم. بعد از صحبت راجع به چند و چون کار که به درازا کشید و مقدار متنابهی حرف‌های مفت، که هفت-هشت نفر آدم ریشو (البته اگر من را هم جزء ریشوها بشود حساب کرد)  تحویل هم دادیم از آنجا زدم بیرون و گفتم خبرتان میکنم.

تصمیم داشتم مقداری از راه را (نه به دلیل بی پولی بلکه به دلیل همینجوری) پیاده بروم. همینطور داشتم میرفتم و سر در گریبان فکر میکردم که صدایی من را به خود آود:«آقا پسر». به سختی سرم را از گریبانم بیرون آوردم. زنی میانسال با عینکی بزرگ بر چشم و پاهایی کوتاه کنار خیابان نشسته بود و فال میفروخت.

-: یک فال میخری؟

اصلا نمیشود گفت که مثلا : نه مادر. یا ممنون یا خیلی جمله‌های بی مزه دیگر. می‌شود همه شان را گفت اگر آن جمله تو را نگرفته باشد. با خودم گفتم چرا نخرم؟ اصلا اگر الان نخرم عین خودِ خرم. یعنی در این استدلال! هیچ شکی نداشتم و ندارم. پیش خودم فکر می‌کردم فال که از 500 تومن بیشتر نیست. گران‌ترین فالی که خریده بودم توی مترو بود که 400 تومن ازم گرفت بچه پرو(زورم داشت آنجا 400 تومن بدهم). خلاصه پیش خودم گفتم با 500 تومن فال میخرم و با 200 تومن میرم خونه. رفتم و گفتم: بله فال میخواهم، چقدر میشود؟ 

-: هزار تومن.

اصلا فکر نکردم گران است. خب پیش خودم گفتم  توی این منطقه از تهران حتما مردم برای فال بیشتر از داخل مترو پول میدهند (چکار داری کدوم منطقه از تهران؟). دست کردم توی جیب همیشه شلوغم. جیب من مثل دکان مصطفی پیسه همیشه شلوغ پلوغ و درهم است. به این امید این کار را کردم که شاید یک پولی چیزی پیدا کنم. 700 تومن به راحتی پیدا شد. یک 50 تومنی هم نمیدانم از کجا درآمد. داشتم همه جیب‌هایم را میگشتم و در عین حال به یاد فیلم بچه چاپلین دوست داشتم یک دزدی چیزی بیاید جیب‌هایم را بگردد، بلکه چیزی پیدا کند.

زن با دیدن وضع من فهمید که خبری از پول نیست. 750 تومن رو بهش نشان دادم و گفتم فقط همین را دارم، ببخشید.

انگار باید قرضی را پس بدهم و ندارم که بدهم. گفتم همین را بگیرید کافیه؟ گفت: نه پسرم پس خودت چی؟ گفتم : توی کارت بانکی دارم. الان توی جیبم ندارم. گفت: نه خودت لازمت میشه. یخ کرده بودم و عرق سردی روی پشتم نشسته بود. در عین حال احساس میکردم کار دیگه ای ازم بر نمیاد. پول ها رو توی جیبم ریختم و خداحافظی کردم.

-: پسرم فال که برنداشتی.

-: من که پول ندادم.

-: نه فالت رو بردار.

من با لبخدی بر لب که از روی عصبانیت و خجالت با هم بود گفتم: آخه من که پول فال رو ندارم.

-: اشکال نداره بردار. تو فال میخواستی. تو پول نداشتی، من که فال دارم. بردار، یکی رو بردار.

با اکراه یکی را برداشتم. خیلی برایم سخت بود، خیلی.

خداحافظی نکردم و سریع ازش دور شدم.

آهسته نمیرفتم. تند میرفتم. خیلی بار سنگینی بود این بدهکاری. سریع خودم رو به اولین عابر بانک رسوندم. میدونستم تقریبا 50 تومن توی حساب دارم. میخواستم 10 تومن بردارم. اما وقتی پول را گرفتم به این فکر می‌کردم که 10 تومن کافی هست یا نه؟ آیا بار بدهی من اینگونه سبک می‌شد؟ چقدر باید پس می‌دادم؟ چقدر؟


باور کنید خیلی دوست داشتم مثل وکلای مدافع توی فیلم‌ها، درست در آخرین لحظه، در کیف سیاهم را باز کنم، سندی بیرون بیاورم، روی میز آقای رئیس بکوبم، برگردم طرف دوربین و (صورت درشت) فریاد بزنم: «موکل من اصلا آدم کش نیست... چون، کسی که کشته شده، اصلا داخل آدم نبوده...»

این تیکه آخر از کتاب ابن مشغله اثر نادر ابراهیمی (فقط برای تغییر مزاج)

نظرات  (۳۰)

کل مراحل ثبت نام طی کردم که بگم چه خبره یه نظر میخوایم بزاریم برای مطلب شما چه مراحلی باید طی کنیم از ازمون دکترا هم سخت تر بود .شعر فال ننوشتید؟عزت نفس ان پیرزن ابل ستایش .و در ضمن بابا همیشه میگه یه فروشنده ادم شناس نباشه بره بمیره .طرف خوب شما رو شناخته یه دوره خود شناسی به ایشون مراجعه کنید
پاسخ:
سلام
این اولین چیزیه که میشه گفت و البته جاهلانه ترین. چون در مقام برخورد با پدیده نیستید.
۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۱۶ بهاره امانلو
جواب تو فالیه که براتون اومده!
پاسخ:
سلام
من دنبال جواب نبودم.
۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۳۷ بهاره امانلو
جواب چقدر هم براتون مهم نیست؟
سلام
حالا فالت چی بود؟
البته اگر خصوصی نیست!
خصوصی بود؛ خصوصی بفرست!
یاعلی
پاسخ:
عجب
۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۴۱ مینیمال نویس
سلام..
ده تومنو چیکار کردی ؟؟
دادی بهش یا نه ؟
سلام
ولی امیدوارم از این قضیه درس بگیرید. همیشه برای روز مبادا یکم پول ته جیبتون نگهدارید.
سلام
این مطلب شما منو یاد یه داستان از زندگی بیل گیتس انداخت...شاید خونده باشید...ولی لینکشو می ذارم...خوندن دوباره اش خالی از لطف نیست...
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=934&articleid=666983
اینجور آدمها تو اوج نداری خیلی ثرتمند هستند...چون قانع هستند...
راستی سوال بی ربط...نظرتون راجع به کار کودک چیه ؟و همین طور کودکان کار...تاحالا شده انجام کاری برای این بچه ها جز برنامه هاتون شده باشه ؟یه جور کمک...نه کمک مالی...تو زمینه های دیگه...
پاسخ:
سلام
من که بعیده بیل گیتس بشم. از این داستان ها هم زیاد شنیدم. به نظرم مرز بین حقیقت و افسانه توی این نقل قول های بدون منبع خیلی مخدوشه.
بهنظرم کار برای کودک(مثل هر آدم دیگه) خوبه ولی کودک برای کار خوب نیست. بسته به تعریف ما از کار و این چیزها داره. در مورد کودکان کار هم نظر خاصی ندارم. اصلا تا به حال به طور جدی بهش فکر نکردم.
در مورد کار کردن برای کودکان هم چند مورد تجربه داشتم. بیشتر توی روستا. چطور؟
سلام
بازم سرخوش شدی ها!!!!!!!
پاسخ:
علیک السلام
سرخوش تویی بابا. یک بعد از نصف شب اس ام اس تبلیغاتی برای من میفرستی.
همواره از چیزی که داری ببخش...
همواره از چیزی که داریم ببخشیم...
سپاس از جاهلانه نامیدن بنده و فکر پدرم.بهتره یه رفرش که به جیبتون میدید به ذهنتون هم بدید .از نظرات دوستان معلوم بود که چقدر به نوشته شما اهمیت دادند و قضیه رو گرفتند؟!!
پاسخ:
حرفتان را قبول دارم به جز یک نفر بقیه اصلا کاری به مطلب نداشتند.
همون یه نفر که سانسورش کردی؟
ننه یه فال می خری؟
قصد جسارت ندارم ولی بنده هم همیشه هدف این حملات عاطفی قرار می گیرم.
فکر که کردم دیدم علتش قیافه ی داغون و کج و کوله باید باشد و البته ریش هم خیلی مهم است ولی وقتی ریشم را هم می زنم از این پیشنهادات می شنوم.
من به نتیجه ای رسیدم:
مشکل گیرافتادگی اخلاقی- وجدانی حداقل خودم نشناختن درست حق است.
آیا باید به هر فقیر یا فقیرنمایی پول داد؟ حقش است؟ حق این پول هست که به هرکسی داده شود؟
پاسخ:
این قسمت ریش و از این چیزها رو که گفتید جالب بود اما حقیقتا من در مقابل متکدیانی که با دیدن یک آدم ریشو میفتند جلوش مقاوم هستم(تا حدودی). اصلا این قضیه یک جور دیگه ای بوده است. یک کمی تامل بیشتر میخواهد. نمدانم چطور باید بیان کرد آقا مجتبی
سلام
بسی مشعوف شدیم...
یا علی
سلام
من پیش از این هم میومدم وبلاگتون ولی...نظر نمیذاشتم.
در هر حال موفق باشید
پاسخ:
سلام
ممنون موفق باشید
سلام
اتفاق معمولی بود. ممکنه واسه هرکسی پیش بیاد ولی خوب بیانش کرده بودی.
راستی قول و قرار گذاشتنت جالبه ها!
پاسخ:
تقصیر رفقاته دادا همگی با هم رفتن مشهد
سلام، فک میکردم تغییر کردی و پول توی جیبت داری، مطلبت را خوندم و به فکر فرو رفتم و ... ! بار بدهی چقدره؟ نمیتونم مقداری برایش متصور بشم، اون مادربزرگ ایمان ما را ... !
راستی الان سربازم، پادگان آموزشی شهید مدرس کرج
پاسخ:
سلام
آخه الان وقت سربازی رفتن بود؟
سلام
آرزومند آرزوهاتونم...
التماس دعا
در دعاهام به یادتونم...
"سبوحٌ قدوسٌ رب الملائکة والروح"

خواهش نوشت: آپدیت کنید!!! مگه شما هم امتحان ترم دارید؟؟؟!!!!
سلامی گرم.
شنیدید دانشجو نباید سیب زمبنی باشد.
ماهم با شنیدن این حرف بهمون برخورد.البته همه ی دلیلش این نیست.
وبلاگی ساختیم تحلیلی از انتخابات92 چراکه فرمودند:تحلیل کنید هرچندغلط.ماهم تحلیل می کنم وبا قلم خودمان نشر می دهیم.
و این شد:jomhouryat.blogfa.com
همه روزه به روزیم.
بهمان سربزنید ونطرات خود را بدهید...
جدا از داستانت سبک نوشتنت رو دوست دارم خیلی خوب می نویسی و قشنگ فضا سازی میکنی و از نظر فنی هم بی اشتباه است. ولی چند جا باید یه تجدید نظری بکنی مثلا بهتر بود : "کار دیگری از دستم بر نمیاد " بشه " کار دیگری از دستم بر نمی آید"
چون وقتی عامیانه مینویسی بهتره کلش عامیانه باشه وقتی هم کتابی مینویسی بهتره کلش کتابی.
البته خود من که ایراد بنی اسرائیلی میگیرم سواد زبان فارسیم در حد دبیرستان و چند تا کتاب اضافی هستش.
ولی قابل تحسین بود .
پاسخ:
ممنون
۱۱ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۴ سمیرا روشنایی
سلام.
قضیه انقدرا ام پیچیده نیست. از این آدما کم نیستن. مثل راننده تاکسی هایی که وقتی پول خرد ندارن، اصلن کرایه نمی گیرن.
اصلن دلش خواسته یه فال هدیه بده. اگه من بودم با خوشحالی قبولش می کردم. آدم که کرامت رو رد نمی کنه!
پاسخ:
سلام.
من هم رد نکردم.
۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۴۸ مرتضی میرزایی
سلام دوست عزیز

متن فال رو می ذاشتی قشنگ تر هم می شد..
این دفعه به کی رای میدی؟
پاسخ:
سعید جلیلی
کجایی؟نیستت
پاسخ:
هستم. اما متنی ندارم که بگذارم. یادتان باشد با گذاشتن هر چیزی که می‌نویسم موافق نیستم.
سلام
بسیار از قلمتون خوشم اومد.
۳۰ تیر ۹۲ ، ۰۰:۱۹ صبر ریحانه ها
دومین دوره موج صبر ریحانه‌هاست. و دعوت می‌کنیم از تمام کسانی که قلمی در دست دارند و می نویسند و طراحانی که طرح می زنند در زمینه کلی روزه+گرما+حجاب، و موضوعات پیشنهادی:

دختران؛ راه‌کارها، تجربه‌ها و تاثیرگزاری حفظ حجاب
مادران؛ راه‌کارهای تربیتی حجاب برای فرزندان و تجربه‌های این راه
همسران؛ من برای حجاب همسر خود چه کرده‌ام؟ (ویژه آقایان)

قالب آثار:
ادبی؛ مینی‌مال، کوتاه‌ نوشته‌های ادبی، شعر و خاطره
گرافیک؛ پوستر، اینفوگرافی، تصویرسازی
منت می‌گذارید که می‌نویسید و وقت می گذارید، و درنهایت از طریق سایت موج به آدرس Reyhaaneha.ir و یا ایمیل موج به آدرس Reyhaaneha@gmail.com نهایتا تا عید سعید فطر در اختیار ما قرار دهید.
سلام ، دنیای قشنگ نو چش بود اسباب کشی کردید؟ خوب می نویسید.
پاسخ:
احساس کردم در آنجا کمی زیادی هرچه به ذهنم می‌ریسد می‌نوشتم و محیط وبلاگ از دستم در رفته بود. برای همین آمدم در یک جای دیگر که باز سازی کنم خودم ر که البته 100 در صد موفق نبود.
اتفاقا اونجوری که هر جیزی تو دلت بود مینوشتی خیلی بیشتر به دل مینشست اینجا همش درکیر کلماتی راستی روزه هات قبول میدونم سخته
پاسخ:
سلام
نمیدانم شاید حق با شما باشد.
نماز و روزه شما هم قبول باشه.
مممم
خیلی جالب و دوست داشتنی و اینا بود. ارزو کردم که کاش برا من پیش اومده بود.

منتها چرا فالتونو نذاشتید ببینیم چی اومده؟(آیکون کنجکاوی که نه! فضولی :|)
سلام

خاطره ی قشنگی بود و عبرت آموز/ برای من هم پیش اومده اما خیلی مفتضح تر : یادمه یک بار از پسربچه ای خواستم فال بخرم و فقط 500 تومن داشتم و مطمئن بودم هم فال 500 تومنه چون بخاطر ارادتم به حافظ عزیز همیشه باید فال میخریدم/ هیچی دیگه فال رو داد و گفت 2000 تومن بده خاله توروخدا 2000تومن بده بعد به دست و پام افتاد و شروع کرد به بوسیدن دستم و اینا منم توی ایستگاه اتوبوس با یک کارت بلیط و البته با کلی آدم که منو نگاه میکردن داشتنم از خجالت می مردم و به پسر بچه هه یه جورایی گفتم که پول بیشتری ندارم.. بچه ی نامرد هم عصبانی شد و یک فحشی به من داد که تاحالا نشنیده بودم ، خلاصه یکی از بدترین موقعیت های زندگیم رقم خورد و همونجا عابر بانکو لعنت کردم تصمیم گرفتم همیشه پول کافی واقعی همراهم باشه / البته از این بابت خوشحال شدم که پولی نداشتم به اون بچه بدم


ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی