اسفار صفر

وبلاگ شخصی ایمان صفرآبادی فراهانی

اسفار صفر

وبلاگ شخصی ایمان صفرآبادی فراهانی

اسفار صفر

وَإِن تُطِعْ أَکْثَرَ مَن فِی الأَرْضِ یُضِلُّوکَ عَن سَبِیلِ اللّهِ إِن یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلاَّ یَخْرُصُونَ ﴿۱۱۶﴾

«اگر از بیشتر مردم روى زمین پیروى کنى [و آرا و خواسته‏هایشان را گردن نهى] تو را از راه خدا گمراه مى‏کنند؛ آنان فقط از خیال و پندار پیروى مى‏کنند، و تنها به حدس و خیال تکیه مى‏زنند.» (۱۱۶)
سوره انعام

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران» ثبت شده است

یا حکیم

کلاً عادت ندارم خیلی پول در جیبم نگاه دارم. این عادت دوران کودکی و نوجوانی من بوده که هیچوقت تا پولم به ته نرسیده و به خِنِس نخورم جیبم را تجدید حساب نکنم. شاید دلیلش این باشد که همیشه آخر ماه که می‌شد، همین عادت باعث پولداری من بود. چون پدر و مادم همیشه اول ماه ماهیانه میدادند و تا آخر ماه مگر برای کتاب درسی پولی نبود. مگر تقاضایی بشود و من اصلا اهل تقاضا نبودم. البته این پول داشتن آخر ماه تا قبل از باب شدن این کارت های بانکی بود.

بگذریم.رفته بودم جایی برای کاری که می‌دانستم قبول نمی‌کنم. ولی از روی کنجکاوی رفته بودم راجع به کار صحبت کنم. خبر داشتم که توی جیبم 700 تومن ناقابل بیشتر ندارم و البته اصلا پول کمی نبود برای برگشتن به خانه. من با 200 تومن هم میتوانستم به خانه برگردم. بعد از صحبت راجع به چند و چون کار که به درازا کشید و مقدار متنابهی حرف‌های مفت، که هفت-هشت نفر آدم ریشو (البته اگر من را هم جزء ریشوها بشود حساب کرد)  تحویل هم دادیم از آنجا زدم بیرون و گفتم خبرتان میکنم.

تصمیم داشتم مقداری از راه را (نه به دلیل بی پولی بلکه به دلیل همینجوری) پیاده بروم. همینطور داشتم میرفتم و سر در گریبان فکر میکردم که صدایی من را به خود آود:«آقا پسر». به سختی سرم را از گریبانم بیرون آوردم. زنی میانسال با عینکی بزرگ بر چشم و پاهایی کوتاه کنار خیابان نشسته بود و فال میفروخت.

-: یک فال میخری؟

اصلا نمیشود گفت که مثلا : نه مادر. یا ممنون یا خیلی جمله‌های بی مزه دیگر. می‌شود همه شان را گفت اگر آن جمله تو را نگرفته باشد. با خودم گفتم چرا نخرم؟ اصلا اگر الان نخرم عین خودِ خرم. یعنی در این استدلال! هیچ شکی نداشتم و ندارم. پیش خودم فکر می‌کردم فال که از 500 تومن بیشتر نیست. گران‌ترین فالی که خریده بودم توی مترو بود که 400 تومن ازم گرفت بچه پرو(زورم داشت آنجا 400 تومن بدهم). خلاصه پیش خودم گفتم با 500 تومن فال میخرم و با 200 تومن میرم خونه. رفتم و گفتم: بله فال میخواهم، چقدر میشود؟ 

-: هزار تومن.

اصلا فکر نکردم گران است. خب پیش خودم گفتم  توی این منطقه از تهران حتما مردم برای فال بیشتر از داخل مترو پول میدهند (چکار داری کدوم منطقه از تهران؟). دست کردم توی جیب همیشه شلوغم. جیب من مثل دکان مصطفی پیسه همیشه شلوغ پلوغ و درهم است. به این امید این کار را کردم که شاید یک پولی چیزی پیدا کنم. 700 تومن به راحتی پیدا شد. یک 50 تومنی هم نمیدانم از کجا درآمد. داشتم همه جیب‌هایم را میگشتم و در عین حال به یاد فیلم بچه چاپلین دوست داشتم یک دزدی چیزی بیاید جیب‌هایم را بگردد، بلکه چیزی پیدا کند.

زن با دیدن وضع من فهمید که خبری از پول نیست. 750 تومن رو بهش نشان دادم و گفتم فقط همین را دارم، ببخشید.

انگار باید قرضی را پس بدهم و ندارم که بدهم. گفتم همین را بگیرید کافیه؟ گفت: نه پسرم پس خودت چی؟ گفتم : توی کارت بانکی دارم. الان توی جیبم ندارم. گفت: نه خودت لازمت میشه. یخ کرده بودم و عرق سردی روی پشتم نشسته بود. در عین حال احساس میکردم کار دیگه ای ازم بر نمیاد. پول ها رو توی جیبم ریختم و خداحافظی کردم.

-: پسرم فال که برنداشتی.

-: من که پول ندادم.

-: نه فالت رو بردار.

من با لبخدی بر لب که از روی عصبانیت و خجالت با هم بود گفتم: آخه من که پول فال رو ندارم.

-: اشکال نداره بردار. تو فال میخواستی. تو پول نداشتی، من که فال دارم. بردار، یکی رو بردار.

با اکراه یکی را برداشتم. خیلی برایم سخت بود، خیلی.

خداحافظی نکردم و سریع ازش دور شدم.

آهسته نمیرفتم. تند میرفتم. خیلی بار سنگینی بود این بدهکاری. سریع خودم رو به اولین عابر بانک رسوندم. میدونستم تقریبا 50 تومن توی حساب دارم. میخواستم 10 تومن بردارم. اما وقتی پول را گرفتم به این فکر می‌کردم که 10 تومن کافی هست یا نه؟ آیا بار بدهی من اینگونه سبک می‌شد؟ چقدر باید پس می‌دادم؟ چقدر؟


باور کنید خیلی دوست داشتم مثل وکلای مدافع توی فیلم‌ها، درست در آخرین لحظه، در کیف سیاهم را باز کنم، سندی بیرون بیاورم، روی میز آقای رئیس بکوبم، برگردم طرف دوربین و (صورت درشت) فریاد بزنم: «موکل من اصلا آدم کش نیست... چون، کسی که کشته شده، اصلا داخل آدم نبوده...»

این تیکه آخر از کتاب ابن مشغله اثر نادر ابراهیمی (فقط برای تغییر مزاج)

۳۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۴۳
ایمان صفرآبادی

صحنه اول

دم دمای صبح است و من در اتاق بزرگم که فقط یک طرفش را فرش کرده‌ایم خوابیده‌ام. در خواب شیرین اواخر بهار  هستم. نسیم صبح گاهی خرداد ماه از میان برگ‌های درخت تنومند خرمالوی حیاط خانه عبور می‌کند و پرده توری اتاقم را کنار میزند. می‌آید و مرا آنچنان نوازش می‌دهد تا به خودم بپیچم و گرمای ناچیز پارچه‌ای را که به خودم پیچیده‌ام را غنیمت بدانم. همه چیز این صبح دل انگیز است و من می‌توانم راحت بخوابم

ناگهان صدای جیغ مهیبی چرتم را پاره می‌کند. صدا نامفهوم است و بلند. زمین انگار می‌لرزد و این نشانه ایست از اینکه همه به تکاپو افتاده‌اند. به سرعت پتو را کنار می‌زنم و به درون تراس خانه می‌پرم. صدا از خانه دیوار به دیوار ماست. مادرم و پدرم می‌خواهند به آن خانه بروند. زن صاحب‌خانه علی رغم وزن زیادش چابک‌تر است و سریع‌تر می‌رسد به درب خانه همسایه‌مان. هنوز صدای شیون از خانه کناری به گوش می‌رسد و کم کم همسایگان کوچه پشتی هم از در دیگر خانه مان می آیند تو و به سمت خانه همسایه مان میروند

در می‌زنند، با تاخیر کسی از پله‌ها پایین می‌رود و در را باز می‌کند. صاحب‌خانه ما هم که سن و وزن زیادی دارد به زحمت و عصا زنان خود را به خانه همسایه می‌رساند و زیر لب چیزی می‌گوید که من نمی‌فهمم

من به درون اتاقم برمی‌گردم. حدس می‌زنم چه اتفاقی افتاده است و ناراحت هستم

چند دقیقه بعد آ مبولانس می‌آید و مرد همسایه را که دیگر جان ندارد با خود می‌برد

صدای جیغ صدای دختری بود که یتیم شده بود

صحنه دوم
چند ماهی می‌شود که از آن خانه خرمالویی به تهران و خانه‌ای آمده‌ایم که در روز چند ساعت بیشتر آفتاب ندارد. ساعت تقریباً 11 شب است و در خانه ما، من و پدرم بیداریم و در حال تماشای تلویزیون

ناگهان صدای جیغ زنی می‌آید

من و پدرم همانطور با شلوار راحتی و زیرپیرهن به داخل حیاط و کوچه میپریم و به سمت خیابان البرز میدویم چون صدا از آن سمت آمده است. به خیابان البرز نرسیده جوانی را میبینیم که با شلوار جین و کت اسپرت و کلاهی که فکر میکنم برت باشد در کوچه میبینیم. جوان کمی قوز کرده و شانه ها را بالا آورده تا یقه کتش گردنش را گرم نگه دارد. از او میپرسیم. صدای جیغ را شنیده؟ و آیا فهمیده برای چه بوده؟ میگوید از همین خانه بوده و به خانه سر کوچه اشاره میکند که چراغ طبقه دومش روشن است. فکر میکنم زنی را هم لحظه ای در قاب پنجره دیدم. هنوز سر و صدای خفیفی از خانه می آمد. به پدرم نگاه میکنم و او هم به من. در کوچه هیچ کس نیست. هیچ کس از خانه اش بیرون نیامده و انگار نه انگار.هوا سرد است.

 چکار کنیم؟ :_

 .هیچ، بریم خونه :_

سرخورده از اینکه کاری نکرده ایم به خانه برمیگردیم

چند روز بعد پدرم ماجرا را برای یکی از اقوامی که از موقعی که یادم می آید ساکن این شهر بی ستاره هستند تعریف میکند. او میگوید که اشتباه کرده ایم که رفته ایم برای کمک

میفهمم که پدرم از این حرف ناراحت میشود اما همانطور که اغلب با این فامیلمان بحثی او هم حرفی نمیزند چون میداند فایده ای ندارد

و من به این فکر میکنم که آیا این صدا هم کسی را یتیم کرده است؟

صحنه سوم

نمیدانم چند سال دارم. 4 سال یا 5 سال

در خانه فامیلمان که از موقعی که یادم می آید ساکن تهران هستند، هستیم

شاید سر شام بودیم و یا اینکه داشتیم رخت می انداختیم برای خواب. مهم نیست

از خانه همسایه فامیلمان صدای جیغ می آید. همه به سرعت به سمت بیرون خانه میرویم. چند خانه آن طرف تر همسایه ها جمع شده اند. زن و شوهری دعوا کرده اند و کار به زد و خورد رسیده است. زن در را باز میکند و بیرون میپرد. همسایه ها سریع زن را بیرون می آورند و  شوهر را به درون خانه میفرستند. هرکس به شکلی کمک میکند. زن زخمی شده است

.فامیلمان و همسایه ها زن را به بیمارستان میبرند و یکی از همسایه ها هم مواظب بچه های زن و شوهر است

.الان که میبینم فکر میکنم احتمالا فامیل ما هم  مثل تهران مدرن تر شده است

 

.پ.ن:متن زیر را بخوانید 

مفهوم رفتار اخلاقی در سبک زندگی مدرن

پ.ن 2: الان خبرنگار بی بی سی از اینکه امروز به خاطر روز جهانی بی شلواری است در 50 کشور دنیا عده ای از مردم در محافل عمومی بدون شلوار ظاهر شده اند. 2 نکته داشت این مساله اول اینکه این گروه شاید زیاد نباشند ولی بی بی سی با گزارش دادنش به بزرگنمایی آنها میپردازد(تمام تصاویری که پخش کرد چند واگن مترو بود که آدم ها در آن بی شلوار بودند). نکته دوم این جمله خبرنگار بود که میگفت در نیویورک کار برای بی شلوارها راحت تر است چون اینجا کسی به کسی کاری ندارد!!!

دنیا داره به چه سمتی میره؟؟؟

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۰۱:۲۰
ایمان صفرآبادی